شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

شیدا همه زندگی مامان و بابا ...

نمایشگاه گل ( اردیبهشت 1390 )

سلام گل من : ما اردیبهشت ماه بود که به نمایشگاه گل رفتیم ، اون موقع تقریبا ٣ ماه و نیم به تولدت مونده بود و هنوز به دنیا نیومده بودی. به ما خیلی خوش گذشت . بابایی چند تا عکس یادگاری گرفت که چندتا شو که می تونم ، اینجا برات می چینم . ( اردیبهشت سال ١٣٩٠ بوستان گفتگو ) ...
25 مرداد 1391

شمارش معکوس تا تولد شیدا جونی شروع شد ...

سلام دختر خوشگل مامان و بابا :   شمارش معکوس شروع میشه ...                               امروز 23/05/1391 هست و فقط 17 روز مونده به تولدت عزیزم ... واقعا نمیدونیم باید چیکار کنیم ؟ یعنی انقدر هیجانزده ایم که نمیتونیم تصمیم بگیریم ... آخه تولد عشقمونه ... دلم میخواد فریاد بزنم و به همه دنیا بگم که تولد دخترمون داره میرسه ... اولین جشن تولد دخترمونه ... پیشاپیش تولدت مبارک دلکم ...   ...
23 مرداد 1391

مروارید سوم شیدایی ...

سلام مامانی : مدتی بود که به غذا افتاده بودی و یهتر غذا میخوردی که یه دندون  دیگه سروکلش پیدا شده ... الهی قربونت برم چقدر سختت شده . اما میدونی چیه عوضش اگه این دندونا باشن بهتر میتونی غذا بخوری عزیز مامان و بابا ... البته من روز پنچشنبه برات آش دندونی پختم و از این آش کمی خوردی ... نوش جونت ... بعضی موقع ها یه دفعه یه جیغ همراه با نجابت میکشی و یه دفعه انگشت اشارتو میبری تو دهنت و گازش میگیری تا آروم شی ... فدای چشات ، انقدر خانمی که حتی درد کشیدن دندوناتو زیاد بها نمیدی ... میدونی طاقت مامان و بابا کمه ... اما قول میدیم که هر وقت که مرواریده...
22 مرداد 1391

ورزش کردن شیدای مامان و بابا ...

سلام مامانی : دیروز داشتم باهات بازی میکردم که بهت یاد دادم دستاتو ببری بالا و بیاری پایین روی پاهات بذاری و بهت میگفتم ورزش کن ... که دیدم از این کار استقبال کردی و ماشاءالله تو ذهنت مونده و هر دفعه که از خواب بیدار میشی و یا وسط روز تا بهت میگم ورزش کن چند بار دستاتو بالا و پایین میاری ... عاشقت که بودیم عاشقتر شدیم ... بابایی خیلی از این کارت خوشش اومد ... دنیامونی شیدا جون ...     ...
15 مرداد 1391

اولین کوتاه کردن موی شیدا جون ...

سلام نازگل من : این اولین بار هست که موهای شما رو کوتاه کردیم . خیلی سخت بود که کنترلت کنیم ، اما بالاخره موفق شدیم دور موهاتو کمی کوتاه و مرتب کنیم . از اون لحظه عکس گرفتیم که یادگاری بمونه ...   فدای نگاه ناب و خالصت بشم ...     ...
11 مرداد 1391

یازده ماهگیت مبارک شیدا جون ...

سلام عسلی مامان و بابا : دیروز شما وارد یازده ماهگی شدی . یازده ماهگیت مبارک عزیز دلم ... خوب ، همیشه سر تاریخ ماهت که میشه یه سری حرکات جدید ازت سر میزنه ... پنجشنبه که رفته بودیم شمال ، شما دو دستی لیوان رو گرفتی و خودت آب خوردی که اولین بار بود این کارو میکردی ... جمعه تو رستوران داشتیم شام میخوردیم که قاشق رو گرفتی و از بشقاب چند تا ب رنج رو جمع کردی تو قاشق و به سمت دهنت بردی و موفق شدی چند تا برنج رو بخوری ... البته خیلیش هم ریختی رو میز ...   شنبه شب بود که بابایی هم از سر کار اومده    بود و داش...
9 مرداد 1391

مروارید های شیدا جونم در اومد ...

سلام مامانی : سه ، چهار روز بعد از شنیده شدن صدای تق تق دندونات بالاخره خودشون هم در اومدن و دیده شدن .  اول یه دونه بود که با گذشت چند روز دومی هم در اومد و الان دو تا دندون داری که مثل مروارید دارن میدرخشن ... ازشون عکس گرفتم که اولین فرصت برات میچینم .  
9 مرداد 1391
1